رسوايي ام را چون که ديد خنديد و رفتچون از عاشقي گفتم به او خنديد و رفتاز پرده چون برون افتاد راز قلب منبر تمام رازهاي قلب من خنديد و رفتمن نبودم درد بود کز اين دلم سر مي کشيدچون که فهميد عاشقم بر چشم او خنديد و رفتمن ز مهر و عشق قصه مي گفتم به اوچون شنيد قلبم پر ز مهر و عاشقي است خنديد و رفتمن به او گفتم گر زنداني شوم زندانبانم مي شويچون شنيد زندانبان عشق مي خواهم ز او خنديد و رفتبه او گفتم من ز عشق تو رفاقت مي خواهم هميناما به رفاقت قلب عاشقم خنديد و رفتبي وفا نگاهي بر چشم گريانم نکردگفتمش جان من بستاند اين هجر گرانبر زخم و هجران دلم خنديد و رفتبه او گفتم ز لعل لبهايت شدم مدهوشبه مستي چشم سياهم خنديد و رفتگفتم جانم بگير و جرعه ايي از جام لبهايت بده چون شنيد مست لبهايش شدم خنديد و رفتگفتمش باد? عشق بيار در بوسه هايي از لبم تعجيل کنبي وفا بوسه بگرفت از لبم اما خنديد و رفتگفتمش اي سيه چشم خراب صبر کن نيشتر بر قلب تب دار مي زنيچشم تو باغ نرگس شيراز دارد اندکي درنگ کرد اما عاقبت بر تمام آرزوهاي دلم خنديد و رفت