نيمه شب آواره وبي حس وحال...درسرم سوداي جامي بي زوالپرسه اي آغاز کرديم در خيال...دل به ياد آورد ايام وصالاز جدايي يک دو سالي مي گذشت...يک دو سال ازعمررفت وبرنگشتدل به ياد آورد اول بار را...خاطرات اولين ديدار راآن نظربازي و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار راهمچو رازي مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار او هم خسته بودآمد و هم آشيان شد با من او...هم نشين و هم زبان شد با من اودامنش شد خوابگاه خستگي...اينچنين آغاز شد دلبستگيواي از آن شب زنده داري تا سحر...واي از آن عمري که با او شد بسرمست او بودم زدنيا بي خبر...دم به دم اين عشق مي شد بيشترآمد و در خلوتم دمساز شد...گفتگوها بين ما آغاز شد
******************************
سلام نيستي كجايي؟