• وبلاگ : دل شكسته
  • يادداشت : تنهاي
  • نظرات : 4 خصوصي ، 40 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    نيمه شب آواره وبي حس وحال...درسرم سوداي جامي بي زوال
    پرسه اي آغاز کرديم در خيال...دل به ياد آورد ايام وصال
    از جدايي يک دو سالي مي گذشت...يک دو سال ازعمررفت وبرنگشت
    دل به ياد آورد اول بار را...خاطرات اولين ديدار را
    آن نظربازي و آن اسراررا...آن دو چشم مست آهووار را
    همچو رازي مبهم و سر بسته بود...چون من از تکرار او هم خسته بود
    آمد و هم آشيان شد با من او...هم نشين و هم زبان شد با من او
    دامنش شد خوابگاه خستگي...اينچنين آغاز شد دلبستگي
    واي از آن شب زنده داري تا سحر...واي از آن عمري که با او شد بسر
    مست او بودم زدنيا بي خبر...دم به دم اين عشق مي شد بيشتر
    آمد و در خلوتم دمساز شد...گفتگوها بين ما آغاز شد

    ******************************

    سلام نيستي كجايي؟